ماه دي بود كه در باغ شدم با دل تنگ
باغ پاييزي من، برگ و برش ريخته بود
جوي مي رفت به آواز غريبانه ي خويش
اشك من با سفر آب ، در آميخته بود
باغ پر بود ز فرياد غم انگيز كلاغ
باغبان،غم زده از همهمه بگريخته بود
گام آهسته ي من با همه آراميها
از دل برگ بسي ناله برانگيخته بود
لحظه اي سوختم از غصه كه ديدم اي واي!
بلبلي يخ زده از شاخه در آويخته بود !